بسم ربِّ الحسین(ع)
امروز نخستین روز از فصل تابستان است و نخستین روز از فصلی نو از زندگیام که از ابتدا آمیختهای از جبر و اختیار بود.
نخستین روز از فصلی که برایم لبالب از امید و زندگانی است، فصلی که "اجباری" اش میخوانند و من با اشتیاق به این جبر تن دادهام. مگر من در این اختیار چه اندوختهام که از جبر گریزان باشم.
احساسم بیشتر شبیه است به اردو رفتن های روزگار کودکی و ایام دبستان. آمیختهای از اشتیاق و ابهام. شاید هم کمی دلشوره. و البته امیدواری.
دیروز عصر پس از قریب به ده سال زلف های مبارک را به مغراض سپردم و نخستین گره را از خویشتن گشودم، چه وابستگی های بیهوده ای.
نمیخواهم چنان دلگیر باشم از روزگاری که به آن اجبارم که "یقیناً کله خیراً"، و من در آن چشم انتظار خیر و نیکی عظیمی هستم. روزگاری که اگر در آن اختیار بیشتری بود قدم های دیگر برمیداشتم اما که میداند کدام قدم به غایت قریب است و کدام از آن غریب؛ که "وَهُوَ کُرْهٌ لَکُمْ وَعَسَى أَنْ تَکْرَهُوا شَیْئًا وَهُوَ خَیْرٌ لَکُمْ وَعَسَى أَنْ تُحِبُّوا شَیْئًا وَهُوَ شَرٌّ لَکُمْ "
و من گمکردهی خویش را به جستوجو خواهم بود، در جستوجوی آشنایی غریبم، کسی چه میداند شاید منتهای خویش را در این مسیر خواهم یافت و ذره ذره ام از رحمت با کرامت و ذرهپروش سیراب خواهد شد "انشاءالله.
ایًام آموزشی را در پادگان شهید هاشمینژاد حوالی شیروان سپری خواهم کرد.
پ ن :
به دنبال کسی جامانده از پرواز میگردم
#فاضل
چهارشنبه_ یکم تیر ۱۴۰۱/در مسیر پادگان بزرگراه مشهد-قوچان