هرچند مدت هاست به عشق و عاشقی نمی اندیشم و به عقیده ی خودم برای عاشقی کمی پیر شدم و علاقه ای اگرچه اندک را برای شروع یک زندگی مشترک کافی می دانم ، ولی دیشب به این فکر می کردم که در این عصر درد و رنج و جنگ و بیماری و مرگ های ناگهان بایستی همسرم به قدری عاشقم باشد که اگر فقط مدت کوتاهی هم در کنارش بودم از اینکه انتخابم کرده پشیمان نباشد و من هم به اندازه ای عاشقش باشم که اگر در جواب نخستین «دوستت دارم»ی که بر زبان و جان جاری می سازم ، بگوید فقط یک روز از زندگی اش باقی مانده است بی واهمه بگویم دوست دارم همان یک روز را برای من باشد . از اینکه خلاف این باشد کمی می هراسم .
پ ن : چه کسی می داند فردا همدیگر را خواهیم داشت یا نه ! کاش به رغم تمام مشکلات هر روز به اندازه ی تمام زندگی مان بخندیم و عاشق هم باشیم .
پ ن ۲ :
شاید روزی شخصی پیدا شود که به همین اندازه همدیگر را دوست بداریم ، خدا را چه دیده ای !
پ ن ۳ :
این آهنگ را پدرانه تمرین می کنم ، مگر انشاءاللّٰه عمری باشد و روزی برای دخترانم بخوانم . از شما چه پنهان دو لالایی هم پیش تر برای شان سروده ام مگر انشاءاللّٰه باز هم به شرط حیات برایشان زمزمه کنم . اگر هم اجل یاری ام نکرد ، بار ها در عدم برای شان زمزمه کرده ام .