«کوپه های قطار»
چشم هایم باز شد دیدم کنارم نیستی
خوب میدانم که دیگر بی قرارم نیستی
کوپه ها را یک به یک میگردم و فهمیده ام
در مسافر های امروزِ قطارم نیستی
رفتی و حتی غباری از حضورت جا نماند
خاطرم هستی اگرچه یادگارم نیستی
من دلم آن سوی پرچین در قفس افتاده است
بی خودی دل داده ام تو در حصارم نیستی
ای تمام کاینات دورت بگردن ماه من
در مدارت هستم اما در مدارم نیستی
من شبانه آمدم شاید که پیدایت کنم
تو چراغ جاده های انتظارم نیستی
از لبم حتی نرفته لحظه ای هم نام تو
در سکوت واژه های در غبارم نیستی
شاعر :محمدرضا مهدیزاده